به باغ در، به مه دی خمیده خاربنی


به پیشم آمدگفتم درین چه خاصیت است

نه تیر قامت او را ز غنچه پیکانست


نه صدر حشمت او را ز برگ حاشیت است

بسان تیغی کان را نه قبضه و نه نیام


بسان شعری کان را نه وزن و قافیت است

میان برف یکی خاربن تو گفتی راست


میانهٔ دل پاک ، ازکژی یکی نیت است

هوای او به دل اندر غم آورد، گویی


ز طبع خسته یکی پر ملال مرثیت است

به نوبهاران زان پس بدیدمش خوش و خوب


چو توبه ای خوش کاندر قفای معصیت است

شکفته سرخ گلی بر فرازآن گفتی


فراز قصر سعادت درفش عافیت است

شگفتم آمد زان حال و فکرتم جنبید


بلی شگفتی آغاز فکر و تزکیت است

نگاه کردم هر سو و راز آن جستم


که آن چه خاصیتی بود و این چه کیفیت است

بسیط خاک بنگشود راز من آری


بسیط خاک چراگاه راز و تعمیت است

برآسمان نگرستم وزآفتاب بلند


سئوال کردم ، گفت این فروغ تربیت است